.
«این بی رحمانه ترین اتفاق ممکن است که یک نفر این قددددر حالات متضادی را در تو بیانگیزد..»
زینب کوچک است. چند ساعتی است زیر پتو مچاله شده ُ هی چشمانش را می بندد ُ در قبال حرف ها ساکت می ماند ُ مدام می گوید بدنش کوفته است ُ دلش می خواهد تمام روز را بخوابد ُ چرا من و خودم خیلی درکش نمی کنیم ُ چرا گذاشتیم دلیل انجام کارهای خارق العاده مان برود ُ چرا دیگر دلمان نخواست کارهای منحصر به فردی را که هر ده هزار سال نوری ممکن است برای کسی انجام دهیم، ادامه دهیم ُ هی بغ می کند ُ هی ساکت می شود ُ هی هیچی را نمی فهمد...
Welcome to my profile, friends
I appreciate any criticism and comments :)